در زمینی کآسمانش مست چشمان تو بود
کهکشانی بیکران هر صبح مهمان تو بود
چشمه خورشید را چشمان تو میآفرید
این زمین مرده سرسبز از بهاران تو بود
در میان موج آتش، خندههایت میشکفت
جای حیرت نیست آن آتش گلستان تو بود
دفن مظلومانهات از چشم شب پنهان نماند
بس که ماه و اختر و خورشید در جان تو بود
چاه میجوشید و چشم نخلها خون میگریست
ماه گم میگشت و شب، گیسو پریشان تو بود
ای دو اقیانوس آرام تو نور چشم ما
آن خموشی، ابتدای فصل طوفان تو بود
روز موعودی که میریزند فوج اختران
خاک پایت را بیاد آور، غزلخوان تو بود
قربان ولیئی
انتهای پیام